کاش می امدی


برگ خزوون

وب سایت جوانان

 دوباره شب رسید...

کاش می ­آمدی...

کاش در می­زدی...

نگاهت حس غریبی است که دیر زمانی است مرا محتاج خود کرده...

کاش می­دانستی آن لحظه که ندیده چشمانت مرا رسوا کرد چه غوغایی بپا شد در در اندرون من خسته دل....

گاهی صبرم لبریز می­شود...

گاهی برای روشن کردن آسمان چشمانم به جای ماه، ستاره جستجو می­کنم...

کاش کمی صبر تو را من هم داشتم...

جان و جهان من، کاش می­دانستی در این فاصله­ ها دور از تو میان دل من و نیلگون آسمان چشمانت چه می­گذرد...

دوباره شب رسید و تسخیر کرد همه اتاقم را...

چقدر من شبهای زمین را دوست دارم...

گویی تاریکیش را به رخ زمینیان می ­کشد...

ولی چه حیف که چشمانشان را خواب با خود برده...

ولی خوب می­ دانم که تو بیداری و می ­بینی ضیافت بر پا شده در اتاقم را...

من و شب و شمع و زمین و غمی قدیمی را که آز آدمها پنهانش می ­کنم...

و چه دیدنی است سوختن یک شمع در انتهای یک شب سرد پاییزی زمین...

و که می ­داند شب سرد پاییزی یعنی چه...

مهربانم، من باور دارم قلب بزرگ تو را و انتظار بی پایان خود را...

باور دارم غم عمق نگاه تو را و درد غریب خود را...

درد من را کسی جز خدا نمی‏داند...

دوباره شب رسید...

کاش می ­آمدی...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 2 آذر 1392برچسب:,ساعت 23:5 توسط نازنین میرزمانی| |


Power By: LoxBlog.Com